سـری کـوی بـلـنـد زردگ نـمـوشـه
دلـی دوخـتـر د پـیـرمـردگ نموشه
کی پیرمردگ جای بابی شی موشه
سینگر ملگ ته ی جاگه شی موشه
**************************
روزی در یکی از قریه جات دور دست دلاک محل در کنار دوکانش چند پسر خرد سال را ختنه میکرد. از قضا در همین وقت مادری با دو دخترش از آنجا میگذشتند. چون صدای گریه و ناله ای پسران بلند شده بود ، یکی از دختران علت گریه پسران را از مادرش پرسید. مادرش گفت: از خاطریکه اونا ره سنت میکنن. دخترک پرسید: مادر جان ! سنت چی اس ؟ مادرش گفت: هیچ ! نوک سامان شانه ده جان دخترها تیز میکنن..!!
**************************